این نوشته مربوط شهریور سال 83 می باشد و الهام گرفته از یک تصویر واقعی است .(اتاقکی در تاریکی)
صدای غور غور شب گرسنه به گوش می رسید.قورباغه ها با ستاره های روی سرشان و ماه مرتعش برکه وداع می کردند و سیاهی را آرام آرام در سینه هاشان جا می دادند .
با ضربه ای محکم ، صدای درب آهنی بلند شد و محکم به سینه ی دیوار چسبید . نیمرخ مرد آویزان را نور ماه روشن کرد . عادت کرده بود به بوی بد اتاق، یادگارهای در ودیوار ، عشق های زغالی و گچی و سرنگ های خون آلوده !
پیت فلزیی را که وسط اتاق افتاده بود برداشت و رویش نشست . دوباره به مرد نگاهی کرد . با همان چشم های نافذ نگاهش می کرد . سعی کرد نگاهش را بین ابروهایش متمرکز کند اما طاقت نیاورد و سرش را پائین انداخت.
- هنوز هم تو برنده ای !
- مثل همیشه !!
بلند شد
- ببین من با هات کاری ندارم .اما اینو بدون اگه یه روزی برام ثابت بشه که تو . . . بابا اینقدر زل نزن تو چشام !!
- می ترسی ؟
- ترس از چی ؟! دوباره شروع نکن ، باید خفه شی تا حرفامو بگم ! ببین اصلا تو نظرت در باره ی اون دنیا چیه ؟ به نظر من که مزخرفه !
- چیه باز قاطی کردی؟ نکنه باز عذاب وجدان گرفتی یا شاید . . .
- شاید چی ؟ تو اصلا چی می دونی ؟ بابا دیگه بریدم به خدا ! . . . اصلا چرا من این حرفا رو واسه تو می گم؟!
- می ترسی با کسی دیگه بگی ! نکنه لو بری .نکنه بفهمن تو هم . . .
- بسه دیگه ! نمی خوام چیزی بشنوم . دیشب ساعت ده کجا بودی ؟
- خوب همین جا پیش خودت دیوونه!
«اینو باید دیشب می پرسیدم »
- نه یعنی . . . می خواستم بگم شب قبلش ساعت ده کجا بودی؟ با کی بودی ؟ چه کار می کردی ؟
- سوالآت باز کاراگاهی شدن !؟ رفته بودم به یه دوست سر بزنم!
- کی بود ؟ کجا ؟ چرا می خواستی ببینیش؟
«خودم هم می دونم قاطی کردم!»
- همین جا ساعت ده شب .اسمشو نمی دونم ! قیافش هم شبیه . . . نه یادم رفته انگاری هیچ وقت ندیدمش! اصلا تو اون شرایط کسی به این چیزا فکر نمیکنه . می گفت حرفای زیادی واسه گفتن داره !
- خُب؟
- خُب که خُب . اومدم دیدمش .حرف زد .شنیدم و بعدش . . .
- بعدش چی؟
- دارش زدم !!!
- چرا؟
- تا دیگه اون حرفا رو کسی نشنوه !
بلند شد .زانوان مرد را محکم در آغوش کشید و هیکل سنگینش را بالا کشید و با پای راستش پیت را زیر پاهایش کشید و بعد وزن او را به پیت تکیه داد.
صدای غور غور قورباغه ها مانند قیچی همه چیز را پاره می کرد و پیش می رفت.سیگاری از جیب کتش در آورد . فندک کشید وبا یک پُک عمیق نیمرخ مرد لای دود گنگ تر شد. بیرون زد و در را با قدرت تمام کشید.صدای در با صدای قورباغه ها به هم پیچید .
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شاملو[2] . شعر[2] . اشعار[2] . نقد[2] . نوروز[2] . ایرانزادم . داستان کوتاه . شعر دیگران . فریدون مشیری . گذشتگان . مشیری . اتاقکی در تاریکی .
نوشته های پیشین
اسفند 1388
شهریور 1388 مرداد 1388 اردیبهشت 1388 فروردین 1388 اسفند 1387 مرداد 1387 تیر 1387 خرداد 1387 اردیبهشت 1387 خرداد 89 فروردین 89 مرداد 89 شهریور 89 مهر 89 بهمن 89 اردیبهشت 90 مرداد 90 بهمن 90 اسفند 90 خرداد 91 لوگوی دوستان
لینک دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :21
بازدید دیروز :9 مجموع بازدیدها : 81619 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|