با اجازه خانم حق شناس که برای بار دوم اشعارشان را نقد می کنم .
شعر زیبا آغاز می شود . با یک آرزو ، یک توهم و واگویی یک حس درونی که خیلی تکراریست اما بیانش زیباست . یک تجسم دل نشین . بیتها روان و سلیس اند و واژه ها به معنا و مفهوم متعهدند . حس جاری است و زنانگی آن(اگر درست احساسش کرده باشم) غالب.
با تو خوشبخت میشوم یک روز :این توهم برای من کافیست
اینکه شاید تو هم دچار منی...این تجسم برای من کافیست
زیبایی احساس دو چندان می شود با تصویری که در مصرع چهارم آمده است . یک تبسم تنها کافیست برای آزمودن چگونه مردن من . تبسمی که هیچ گاه در کار نبوده و نیست . تبسمی که البته تمامی آن چیزی است که عاشق از معشوق می طلبد . همان چیزی که می تواند شکوفه ای باشد که بهار را نوید بخش است . ولی در مصرع اول : فکر نمی کنم هیچ دیوانه ی زنجیری معنی صبر را فهمیده باشد . هر چند که بخواهیم آنرا اینگونه توجیه کنیم که صبر می کند تا از زنجیر بگریزد و حساب همه ی عاقلانه نشستن هایش را با همه تسویه کند ، او را دیوانه تر خواهیم کرد .
پشت این اشک ها صبورم من؛ مثل دیوانه های زنجیری
امتحان کن چگونه میمیرم ؛یک تبسم برای من کافیست
وسوسه ، تن ، تو ، عطر تو ، آمیختن با تو ، دوریت و این ها همه با بوی گندمی که خاطره ی جمعی من و پدرانم را می آزارد که ای کاش هیچ گاه ... در عین حال که زیباست ، آزارش را نمی شود انکار کرد.
مثل یک وسوسه به دور تنم؛ با تو و عطر تو می آمیزم
گرچه دوری؛ تو دوری از دستم؛بوی گندم برای من کافیست
ترکیدن پوست را نمی پسندم . که مرگ زیبایی نیست . ولی تلاطم زنده به گوری در تو زیباشت .
پوستم از تو باز میترکد!و تو مرگ مرا نمی بینی
در تو زنده بگور خواهم شد؛این تلاطم برای من کافیست
پرم از احتمال تهمت بیان زیبائیست برای کسی که به حرفهای مردم بها می دهد و انگار همه را معشوق می پندارد . و این ضعف یک عاشق است . باید همه یکی باشد . و یا شاید نه او عاشق همه است و همه معشوق او؟!
ابرهای سیاه دور وبرم ؛من از این ابرها نمی ترسم
پرم از احتمال تهمت ها؛حرف مردم برای من کافیست
که در مصرع دوم به اجبار وزن آمده است و یه کم خوش نشین نیست . اما کشف شاعرانه ای که شاعر انجام داده است زیبایی این بیت را نهیب می دهد . تفاهم ...
مردم این عشق را نمی فهمند؛وتومجبوردر کنار کسی؛
منکه مجبور در کنار کسی :این تفاهم!برای من کافیست
شاعر با تمام وجود معشوقش را می طلبد ، هر گونه که باشد .و البته باز دچار توهم بیت نخست شده است و در این دو بیت اخیر شاعر و معشوق با هم همراه می شوند که البته توهمی بیش نیست . چون درد مشترکشان گم شده است .زیرا که او با دیگریست و این با آن دگر .
اینکه قلبت برای من باشد و در آغوش دیگری باشی
پشت این درد مشترک؛ تنها؛ نیمه ایی گم برای من کافیست
امیدآن که انقلاب در بهار رخ دهد و پشت دیوارها پر شود از حضور هیچ کس و همه جا بهاری شود دل شاعر را به تحرک می کشاند اما باز فکر این انقلاب را برای خودش کافی می داند . در صورتی که او باید بشوراند تمامی خودش را و دیوارها را برای خستگی آجرهایش رها کند و چون رعد بهاری برخیزد و ...
توی این رو ز های تکراری ؛ پشت دیوار ها نباید ماند
فکر یک انقلاب پر آشوب؛ پر تحٌکم برای من کافیست ؛
در انتها فقط می توان شاعر را نهیب داد که کافیست ! یا برخروش و زنجیر بگسل و اشک ها را در سینه ی فریادها حبس کن و یا کافیست !
تا شبی در کنار تو باشم ؛با تو آن لحظه را نفس بکشم
و جهان را بهم بریزم باز ؛یک تبسم برای من ...کافیست!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
شاملو[2] . شعر[2] . اشعار[2] . نقد[2] . نوروز[2] . ایرانزادم . داستان کوتاه . شعر دیگران . فریدون مشیری . گذشتگان . مشیری . اتاقکی در تاریکی .
نوشته های پیشین
اسفند 1388
شهریور 1388 مرداد 1388 اردیبهشت 1388 فروردین 1388 اسفند 1387 مرداد 1387 تیر 1387 خرداد 1387 اردیبهشت 1387 خرداد 89 فروردین 89 مرداد 89 شهریور 89 مهر 89 بهمن 89 اردیبهشت 90 مرداد 90 بهمن 90 اسفند 90 خرداد 91 لوگوی دوستان
لینک دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :21
بازدید دیروز :76 مجموع بازدیدها : 81695 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|